قشم

قشم
مدیران مدرسه معلم تصمیم گرفتند برای تفریح به قشم برن، ما هم که بدمون نمیومد با پدر مادرامون یه مسافرتی بریم گفتیم ما هم میایم، آخه معمولا مسافرت با اولیا ارزون تر در میاد.
قرارمون شد صبح زود چهارشنبه 20 بهمن فرودگاه مهرآباد.
علی آقا و ملیحه خانوم اونقدر وسواس دیر نرسیدن داشتند که می خواستند از شب بریم فرودگاه بخوابیم، قرار شد صبح زود با محمد بیان دنبال من و راحله و محمد برسونتمون تا فرودگاه. با خودم شرط بستم ما اولین گروهی هستیم که می رسیم و طبق معمول بابا و مامان آخرین گروه. نصف شرط درست شد، بابا مامان آخرین گروه رسیدند ولی ما اولین نبودیم و ظاهرا حساس تر از پدر خانوم و مادر خانوم ما هم وجود داشت. کم کم همه همسفرا رسیدند و رفتیم تا سوار هواپیما بشیم.
همسفرامون عبارت بودند از : آقای امیری مقدم (بابا) و خانوم مهرابی (مامان) و آقای صفار (علی آقا) و خانوم دولت آبادی (ملیحه خانوم) و آقای توکلی و همسرشون (خانم توکلی) و آقای وکیلی و همسرشون (خانم وکیلی) و دو دخترشون (سحر خانم و سپیده خانوم)  و آقای مزدارانی و همسرشون (خانم مزدارانی) و آقای زارع پور و همسرشون (خانم زارع پور) و من و راحله هم که بودیم.

تا وقتی ازدواج نکرده بودم همیشه دوست داشتم مادر خرج یه آدم لارج باشه ولی خوب وقتی آدم می خواد از جیبش خرج کنه معمولا بر عکس فکر می کنه. مادر خرج شد آقای توکلی! نمی دونستم چه روحیه ای داره.
کلا تصوری که از همسفرامون داشتم همون تصویرشون در مدرسه بود، مثلا آقای توکلی خیلی جدی و با روحیه تحکمی و آقای مزدارانی هم که هنوز ایشون رو مدیر خودم می دونم و وقتی باهشون حرف می زنم دستام عرق می کنه و سرمو پایین می اندازم رو بسیار جدی و کمی خشن می دونستم ولی بعدا فهمیدم همه همسفرامون در سفر بسیار انعطاف پذیر بودند و کلا روحیه ها کاملا متفاوت با مدرسه بود.
از همون فرودگاه چون تصمیم وبلاگ نوشتن داشتم دنبال سوتی و کلا مسائل خاص سفر می گشتم که وقتی تو مهرآباد آقای مزدارانی گم شدند و خانومشون دنبالشون می گشتند فکرکردم سوژه خوبی پیدا کردم ولی خوب خیلی زود پیدا شدند.
قبل از ظهر رسیدیم و رفتیم هتل و ناهار و استراحت، تا عصر که همه گروه با هم رفتیم قلعه پرتغالی که تقریبا نزدیک هتل بود و پیاده 5 دقیقه راه بود، فکرمی کردم این قلعه با پوست پرتقال ساخته شده ولی مسئول اونجا توضیح داد که پرتغالی ها اینجا رو ساختند. جای متوسطی بود یه توپ جنگی زنگ زده اونجا بود که کنارش عکس گرفتیم، کلا از خواص رفتن به جاهای تفریحی با راحله اینه که به جای گشتن و دیدن عکس می گیریم. کم کم هوا تاریک شد و مسجدی اون نزدیک بود که البته مال اهل سنت بود، همونجا نماز خوندیم و یک کمی کنار ساحل پیاده روی کردیم و بعد یک کمی تاب بازی کردیم، اونجا یه پارک بود برای بچه ها!!! بعد برگشتیم هتل و برای شام رستوران شب های جزیره قرار گذاشتیم که بالای یه پاساژ بود و تا هتل پیاده 15 دقیقه راه بود و بعضی ها پیاده رفتند بعضی سواره، بعد از گشت و گذار در پاساژ رفتیم بالا و شام خوردیم و عکس گرفتیم!!! جدا نشدن آقای وکیلی از خانواده سبب شد که جمع زنونه و مردونه اونجا به جمع خانوادگی تبدیل بشه و این خانواده دوستی سبب خیر برای ما هم شد. بعد از شام برگشتیم هتل خوابیدیم.

فردا قرار بازار درگهان شد اونم از صبح تا شب به اصرار آقای توکلی!! که اونم دلیلش این بودکه آقای مشگی گفتند اون بازار یک روز کامل می طلبه! حالا من که سر در نمیارم ولی ظاهرا این قدرا نمی ارزید. اول که با می نی بوس می خواستیم بریم که آقای توکلی یک جا جلوی می نی بوس به من و آخر می نی بوس به راحله داد و وقتی ممانعت مارو دید گفت فقط نیم ساعت راهه و وقتی دید نیم ساعت هم زیاده نهایتا جاهارو عوض کرد، مطمئنم اون لحظه تو دلش یه چیزایی بهمون می گفت و تو سرش هم این بود که چجوری حال ما دو تا رو بگیره (جاست کیدینگ). تا ظهر همه تو بازار گشتند و قرارمون ساعت 2 کنار رستوران پاساژ بود، دیگه نماز رو همونجا تو نماز خونه خوندیم علی آقا از قبل از اینکه من بیام نماز خونه اونجا خواب بود منم که برگشتم خواب بود، اینجورکه خبرا رسید از ساعت ها قبل تا ساعت ها بعد همونجا خواب بود، اونجا بود که حسودیم شد که چرا نمی تونم اینجوری آسوده بخوابم و از بازار فرار کنم، خلاصه ساعت 2 از اونجایی که رستوران شلوغ بود گفتیم بریم فست فودی پشت پاساژ و اونجا هم بعد از نیم ساعت معطلی غذاش تمام شد و لشگر گرسنه تصمیم به برگشتن به هتل گرفت!

که آقای زارع پور گفتند می مونن و ادامه خرید! البته بعدا فهمیدم آقا و خانم زارع پور از عجایب هفتگانه قشم فقط به خرید علاقه مند هستند. البته آقای وکیلی و خانواده هم درگهان موندند. بقیه برگشتیم هتل و ناهار خوردیم و استراحت، شب با راحله و ملیحه خانوم رفتیم لب ساحل پیاده روی وعکس و بعد هم مسجد سنی ها نماز و برگشتیم هتل و باز جماعت ... تصمیم به رفتن به بازار گرفتند، رفتیم و بعد از گشتن نوبت شام شد که قرار شد مرغ بریان بگیرند، آقای توکلی رفت بگیره که من در یه نظرسنجی از "همه" متوجه شدم "همه" کباب ترکی رو به مرغ ترجیح میدند، سریع رفتم و به آقای توکلی گفتم و ایشون هم که دوزاریش افتاده بود "همه" در اینجا به معنی راحله هست یک جا پیدا کرد که هر دورو داشته باشه، رفتیم نشستیم و دیدیم اکثرا کباب ترکی می خواستند. بعد از شام اون شب به درخواست راحله و موافقت و پیگیری آقای وکیلی قرار شد فردا صبح بریم قشم گردی.

فردا صبح یه عده تنبلی کردند و نهایتا منو راحله و آقا و خانم توکلی و آقای وکیلی و خانواده و آقا و خانم صفار حرکت کردیم.
اول رفتیم جزیره ناز، جزیره ای که هنگام مد جزیره هست و هنگام جذر شبه جزیره و با ماشین میشه رفت داخل، راننده برامون از دلیل این اسم گفت که قدیما مردا که قهر می کردند شنا کنان می رفتند به جزیره و زناشون صبر می کردن تا آب پایین بره و بیان ناز شوهراشونو بکشن، و وقتی ممانعت سر سختانه خانم ها رو دید روایت دیگه ای نقل کرد که موج ها با ضربه به بدن جزیره این جزیره رو ناز می کنن!!!

به نظر من که اولی درست بود.
 خلاصه ما که رفتیم مد بود و نمی شد رفت داخل فقط چند تا عکس گرفتیم و حرکت کردیم سمت غار نمکی، راه زیادی بود البته به نظر من راهش هم جذاب بود و بهترینش این بود که تو راه مشاعره می کردیم ، نصف اتوبوس یک طرف و نصفه دیگه مقابل، البته عملا از نصفه جلو فقط من بودم و از اون طرف فقط سپیده خانوم که خوب البته از من خیلی آماده تر بود.
دیگه تو راه اعتراض های ملیحه خانوم شروع شد که کی گفت بیایم و کاش می خوابیدیم تو هتل و ... ولی وقتی زیبایی های غار نمکی رو دیدیم نظرشون عوض شد. تو غار کلی عکس گرفتیم و بعد دوربین رو دادیم به ملیحه خانوم که از ما بگیره، البته اونجا تاریکی مطلق بود و بعدا که عکس ها باز بینی شد معلوم شد نه من و نه راحله تو عکسایی که ملیحه خانوم گرفت نیستیم و شاید به زور بشه سایمون رو تو عکسا پیدا کنیم!!!

دیگه برگشتیم شهر و رفتیم شب های جزیره و بقیه هم اونجا بودند، عصر قرار بود با تور بریم گشت، اونجا بود که آقای مزدارانی یه نمه از خشونت روکردند و جوانک قرتی که مسئول تور بود رو فیتیله پیچ کردند (به خاطر ظاهر بد افراد و نوار غیر مجاز در هتل و امثال این) اینجا بود که دوباره یاد دوران دبیرستان افتادم و باز پاهام سست شد.
بعد از ناهار رفتیم هتل و از اونجا همه با تور حرکت کردیم (تور قشم) اول رفتیم دره ستاره ها ... ما که ستاره ندیدیم، در واقع ما رو زمین بودیم و دوروبرمون پر کوه بود از جنس صحرا، ظاهرا از بالا به صورت ستاره دیده میشه، کلی عکس گرفتیم، تو راه این دره هم روستایی بود که راننده می گفت هیچکس آشغال رو زمین نمی ریزه و اگه کسی بریزه سریع دیگران جمع می کنن، واقعا هم تمیز بود، اونجا بود که به پیشنهاد آقای زارع پور (اگه اشتباه نکنم) قرار شد یه آشغال بریزیم و بعدا بیایم ببینیم هست یا نه که هیچکس حاضر نشد اینکارو بکنه.
از اونجا رفتیم جزیره ناز، این بار موقع جذر بود و با ماشین تا دم جزیره رفتیم، پیاده شدیم، جای با صفایی بود، راننده اومد و طوطیا ها رو تو آب نشونمون داد البته سمی هستند و خاردار! دیگه اونجا ملت بزن برقص راه انداخته بودند و عشق ماشینا هم با ماشیناشون روی شن ها حرکات نمایشی می کردند. ما هم کلی عکس گرفتیم و البته مسئله جذاب تر خانواده دوست بودن آقای وکیلی بود، که خوب به جرات می تونم بگم کسی تو این چند روز ندید این 4 نفر لحظه ای از هم جدا بشن، (حالا همچین می گم انگار منو راحله دائم جدا بودیم!!
البته یه شب بود که من خوابیدم تو هتل و راحله با مامان و بابا رفتند خرید)
از اونجا رفتیم جنگل حرا، جنگلی که هنگام مد آب کاملا محو میشه (زیر آب میره) و موقع جذر دیده میشه، ما وسطای کار رفتیم (نه جذر کامل و نه مد کامل)، زیبا بود، هوا کم کم داشت تاریک میشد. 3 تا قایق موتوری گرفتیم و رفتیم و در دریاچه گشتیم. یادم رفته بود بگم که جزیره هنگام (محل تردد دلفین ها) به دلیل اینکه چند روز پیش یه عده اونجا غرق شده بودند بسته شده بود، و همه جا صحبت از غرق شدن اونا بود، وسطای آب که بودیم قایقمون خراب شد و خاموش شد، من و راحله و بابا و مامان و علی آقا و ملیحه خانوم بودیم، دیگه من خیلی سعی کردم که جو بدم که داریم میمیریم و این حرفا ولی کسی نترسید! به جز یک نفر (که اسم نمی برم) 
 تا برگشتیم دیگه تاریک شده بود، از اونجایی که ما خودمون یک مینی بوس یودیم، با راننده هماهنگ کردیم و قرار شد با تور بر نگردیم و با پرداخت هزینه اضافی بیشتر بمونیم، یه دوری تو بازار زدیم، بازاری های با معرفت داشت. یک جا منو راحله رفتیم و یک صدف قیمت کردیم، ولی نخواستیم بخریم که فروشنده اون صدف رو که شکسته بود البته به ما هدیه داد، بعدشم یک سالمشم چون دیگه تک مونده بود هدیه داد، یک فروشنده دیگه هم وقتی راحله صدف طراحی شدشو برداشت از دستش افتاد و شکست و پولشو با همون حساب نکرد و شکستشو به خودمون داد، البته خیلی اصرار کردیم ولی نگرفت، دمشون گرم.
از اونجا راه افتادیم به سمت هتل که قرار شد راننده یه رستوران خوب برای شام نگه داره ، یک رستوران کنار جاده نگه داشت هیچکس نبود ، ما هم که حدودا 20 نفر بودیم حدود 150 سیخ گوشت بزغاله سفارش دادیم، سیخی 1000 تومن بود اگه اشتباه نکنم ولی مردونه بود،  کم کم درست می کرد و میاورد و ما هم داغ داغ می خوردیم، خیلی حال داد. نفری حدود 8000 شد ولی حسابی سیر شدیم.  بعد از اون برگشتیم هتل و خوابیدیم.
فردا شد. راهپیمایی 22 بهمن بود، قرار بود خیلیا بیان ولی مثل اینکه پایه ترینشون خودم بودم، رفتم و به سخنرانی و شعار رسیدم. زیاد شلوغ نبود ولی خوب من با تهران مقایسه می کنم، قشم که کلا جمعیتی نداره. موقع برگشتن دیدم که علی آقا و آقای زارع پور تازه دارن راه میفتند که خوب خبر تموم شدن ته دیگارو بهشون دادم.

البته مامان و بابا قبل از من رفته بودند که خوب من اینو الان فهمیدم

دیگه از راه پیمایی برگشتم و حاضر شدیم و رفتیم با تور به سمت لنج، اونجا که رسیدیم آقای لیدر گفت که به جای لنج باید با قایق اتوبوسی بریم و پول اضافی هم باید بدیم، مادر خرج هم که حوصله کل کل نداشت داد! باز موقع سوار شدن قایق اتوبوسی یارو که چمدونارو می گرفت دوباره درخواست پول کرد، که دیگه شاکی شدیم، البته همه مسافرا پول رو می دادند و غر می زدند، ولی نوبت ما که شد راحله بهش گفت دزد که شاخ و دم نداره! (یه همچین حرفی) طرف هم بهش برخورد و پولمونو پس داد) بعد از مدتی رسیدیم به بندر عباس، هوا به شدت گرم و شرجی بود، تازه وسط بهمن! من نمی دونم اینا تو تابستون چی کار می کنن؟ رفتیم به سمت اتوبوس تور و سوار شدیم و حرکت کردیم به سمت فرودگاه که البته یه رستوران برای ناهار نگه داشت که تا غذا سفارش دادیم رفتیم تو یه اتاق ته رستوران نماز خوندیم، دو نفر دو نفر.
بعد از ناهار رفتیم فرودگاه و اونجا باز به لطف آقای توکلی بستنی خوردیم، البته من نخوردم (میل نداشتم).
کلا آقای توکلی خوش خوراکه، با ناهار همیشه آب میوه و آدامس می گرفت و میوه و ... خلاصه یه چیزی تو مایه های راحله، مطمئنم هیچکس اندازه راحله از این موضوع خوشحال نبود.
باز موقع تقسیم کارت پرواز آقای توکلی دو تا شماره جدا از هم به منو راحله داد !!! واقعا تصمیم داشت یه بار هم که شده جدائی مهدی از راحله رو اجرا کنه، البته بعدا دیدیم کنار هم هستیم (بعد از G حرف I اومده بود)
ما هم که خبر نداشتیم زود تر رفتیم و نشستیم جای آقای توکلی و خانومشون که کنار شیشه بود، البته بنده خدا وقتی رسید یه لبخندی زد، منم ادای کسایی رو در آوردم که می خوان بلند بشن و جاشونو عوض کنن که گفت نمی خواد، بشینین.
تو فرودگاه تهران از خودمون و ساک های اضافه شده عکس گرفتیم و نخود نخود هر که رود خانه خود


هر گونه تغییر بعد از انتشار متن امکان دارد، لذا در صورت دیدن ایراد به من اطلاع بدید، با رنگ قرمز مشخص می کنم که حقوق وبلاگی رعایت شده باشه