هدیه آسمانی

وقتی دوستی که خیلی عزیز نیست هدیه ای میده که خیلی ارزشمنده به خاطر ارزش هدیه، ازش خوب مراقبت می کنید و براتون ارزشمنده ...

وقتی عزیزی هدیه ای میده که به خودی خود ارزش نداره، به خاطر هدیه دهنده از هدیه تون خوب مراقبت می کنید و براتون ارشمند میشه

حالا تصورشو بکنید عزیزترین، ارزشمندترین رو هدیه کنه ...

اون وقته که ارزشش از جونتون بیشتر میشه و مراقبت از اون هدیه از هر چیزی مهم تر ...

خدایا شکرت

گنجشک من

تو اتاق نشسته بودم که صدای تقی اومد، یه چیزی خورد به شیشه، تو حیاط رو نگاه کردم، یک گنجشک رو زمین افتاده بود، چند تا گربه دورو برش بودند، بال گنجشک زخمی بود، هی می پرید و به شیشه می خورد ولی نمی تونست پرواز کنه، گربه ها هم اذیتش می کردند.


رفتم تو حیاط، گنجشک رو آروم برداشتم، آوردم تو خونه، بالش رو باند پیچی کردم، بهش غذا دادم، آرومش کردم... روزها گذشت، می بردمش بیرون، رو شونه هام می نشست، وقتی گربه ها بهمون نزندیک می شدن پیشتشون می کردم، گنجشک من با اقتدار و لبخند بهشون نگاه می کرد، گربه ها با حسرت و حرص نگاه میکردند،


وقتی گنجشک من با من بود همه وجودش غرور بود و قدرت، حاکم همه دنیا بود، همه چی داشت، گربه ها براش مثل یه مشت مورچه بودند ...


تا اینکه یه روز من مردم، آره مردم (Mordam)


گنجشک من تو خونه بود، چند روز گذشت، گرسنه بود، غذا می خواست، بلد نبود شکار کنه، بلد نبود پرواز کنه، بلد نبود از خودش دفاع کنه،

روزی که جنازه من از خونه بیرون می رفت برق خوشحالی تو چشم گربه ها دیده میشد، لحظه شماری می کردند که انتقام همه این روز ها رو بگیرند،


اون روز ها که زنده بودم همه آرزوم این بود که قشنگ ترین دنیا رو برای گنجشکم بسازم، فکر می کردم دارم این کارو می کنم...


ولی حالا یک گنجشک تنها و بی دفاع .... یک مشت گربه حریص و ... جسم بی جون و بی توان من ...


گاهی همه چیز فراموش میشه... گاهی احساس می کنیم به جای خدا داریم دنیا رو می گردونیم ... خدایا هوای گنجشک منو داشته باش.. این دعایی هست که وقتی زنده بودم باید می کردم

قشم

قشم
مدیران مدرسه معلم تصمیم گرفتند برای تفریح به قشم برن، ما هم که بدمون نمیومد با پدر مادرامون یه مسافرتی بریم گفتیم ما هم میایم، آخه معمولا مسافرت با اولیا ارزون تر در میاد.
قرارمون شد صبح زود چهارشنبه 20 بهمن فرودگاه مهرآباد.
علی آقا و ملیحه خانوم اونقدر وسواس دیر نرسیدن داشتند که می خواستند از شب بریم فرودگاه بخوابیم، قرار شد صبح زود با محمد بیان دنبال من و راحله و محمد برسونتمون تا فرودگاه. با خودم شرط بستم ما اولین گروهی هستیم که می رسیم و طبق معمول بابا و مامان آخرین گروه. نصف شرط درست شد، بابا مامان آخرین گروه رسیدند ولی ما اولین نبودیم و ظاهرا حساس تر از پدر خانوم و مادر خانوم ما هم وجود داشت. کم کم همه همسفرا رسیدند و رفتیم تا سوار هواپیما بشیم.
همسفرامون عبارت بودند از : آقای امیری مقدم (بابا) و خانوم مهرابی (مامان) و آقای صفار (علی آقا) و خانوم دولت آبادی (ملیحه خانوم) و آقای توکلی و همسرشون (خانم توکلی) و آقای وکیلی و همسرشون (خانم وکیلی) و دو دخترشون (سحر خانم و سپیده خانوم)  و آقای مزدارانی و همسرشون (خانم مزدارانی) و آقای زارع پور و همسرشون (خانم زارع پور) و من و راحله هم که بودیم.

تا وقتی ازدواج نکرده بودم همیشه دوست داشتم مادر خرج یه آدم لارج باشه ولی خوب وقتی آدم می خواد از جیبش خرج کنه معمولا بر عکس فکر می کنه. مادر خرج شد آقای توکلی! نمی دونستم چه روحیه ای داره.
کلا تصوری که از همسفرامون داشتم همون تصویرشون در مدرسه بود، مثلا آقای توکلی خیلی جدی و با روحیه تحکمی و آقای مزدارانی هم که هنوز ایشون رو مدیر خودم می دونم و وقتی باهشون حرف می زنم دستام عرق می کنه و سرمو پایین می اندازم رو بسیار جدی و کمی خشن می دونستم ولی بعدا فهمیدم همه همسفرامون در سفر بسیار انعطاف پذیر بودند و کلا روحیه ها کاملا متفاوت با مدرسه بود.
از همون فرودگاه چون تصمیم وبلاگ نوشتن داشتم دنبال سوتی و کلا مسائل خاص سفر می گشتم که وقتی تو مهرآباد آقای مزدارانی گم شدند و خانومشون دنبالشون می گشتند فکرکردم سوژه خوبی پیدا کردم ولی خوب خیلی زود پیدا شدند.
قبل از ظهر رسیدیم و رفتیم هتل و ناهار و استراحت، تا عصر که همه گروه با هم رفتیم قلعه پرتغالی که تقریبا نزدیک هتل بود و پیاده 5 دقیقه راه بود، فکرمی کردم این قلعه با پوست پرتقال ساخته شده ولی مسئول اونجا توضیح داد که پرتغالی ها اینجا رو ساختند. جای متوسطی بود یه توپ جنگی زنگ زده اونجا بود که کنارش عکس گرفتیم، کلا از خواص رفتن به جاهای تفریحی با راحله اینه که به جای گشتن و دیدن عکس می گیریم. کم کم هوا تاریک شد و مسجدی اون نزدیک بود که البته مال اهل سنت بود، همونجا نماز خوندیم و یک کمی کنار ساحل پیاده روی کردیم و بعد یک کمی تاب بازی کردیم، اونجا یه پارک بود برای بچه ها!!! بعد برگشتیم هتل و برای شام رستوران شب های جزیره قرار گذاشتیم که بالای یه پاساژ بود و تا هتل پیاده 15 دقیقه راه بود و بعضی ها پیاده رفتند بعضی سواره، بعد از گشت و گذار در پاساژ رفتیم بالا و شام خوردیم و عکس گرفتیم!!! جدا نشدن آقای وکیلی از خانواده سبب شد که جمع زنونه و مردونه اونجا به جمع خانوادگی تبدیل بشه و این خانواده دوستی سبب خیر برای ما هم شد. بعد از شام برگشتیم هتل خوابیدیم.

فردا قرار بازار درگهان شد اونم از صبح تا شب به اصرار آقای توکلی!! که اونم دلیلش این بودکه آقای مشگی گفتند اون بازار یک روز کامل می طلبه! حالا من که سر در نمیارم ولی ظاهرا این قدرا نمی ارزید. اول که با می نی بوس می خواستیم بریم که آقای توکلی یک جا جلوی می نی بوس به من و آخر می نی بوس به راحله داد و وقتی ممانعت مارو دید گفت فقط نیم ساعت راهه و وقتی دید نیم ساعت هم زیاده نهایتا جاهارو عوض کرد، مطمئنم اون لحظه تو دلش یه چیزایی بهمون می گفت و تو سرش هم این بود که چجوری حال ما دو تا رو بگیره (جاست کیدینگ). تا ظهر همه تو بازار گشتند و قرارمون ساعت 2 کنار رستوران پاساژ بود، دیگه نماز رو همونجا تو نماز خونه خوندیم علی آقا از قبل از اینکه من بیام نماز خونه اونجا خواب بود منم که برگشتم خواب بود، اینجورکه خبرا رسید از ساعت ها قبل تا ساعت ها بعد همونجا خواب بود، اونجا بود که حسودیم شد که چرا نمی تونم اینجوری آسوده بخوابم و از بازار فرار کنم، خلاصه ساعت 2 از اونجایی که رستوران شلوغ بود گفتیم بریم فست فودی پشت پاساژ و اونجا هم بعد از نیم ساعت معطلی غذاش تمام شد و لشگر گرسنه تصمیم به برگشتن به هتل گرفت!

که آقای زارع پور گفتند می مونن و ادامه خرید! البته بعدا فهمیدم آقا و خانم زارع پور از عجایب هفتگانه قشم فقط به خرید علاقه مند هستند. البته آقای وکیلی و خانواده هم درگهان موندند. بقیه برگشتیم هتل و ناهار خوردیم و استراحت، شب با راحله و ملیحه خانوم رفتیم لب ساحل پیاده روی وعکس و بعد هم مسجد سنی ها نماز و برگشتیم هتل و باز جماعت ... تصمیم به رفتن به بازار گرفتند، رفتیم و بعد از گشتن نوبت شام شد که قرار شد مرغ بریان بگیرند، آقای توکلی رفت بگیره که من در یه نظرسنجی از "همه" متوجه شدم "همه" کباب ترکی رو به مرغ ترجیح میدند، سریع رفتم و به آقای توکلی گفتم و ایشون هم که دوزاریش افتاده بود "همه" در اینجا به معنی راحله هست یک جا پیدا کرد که هر دورو داشته باشه، رفتیم نشستیم و دیدیم اکثرا کباب ترکی می خواستند. بعد از شام اون شب به درخواست راحله و موافقت و پیگیری آقای وکیلی قرار شد فردا صبح بریم قشم گردی.

فردا صبح یه عده تنبلی کردند و نهایتا منو راحله و آقا و خانم توکلی و آقای وکیلی و خانواده و آقا و خانم صفار حرکت کردیم.
اول رفتیم جزیره ناز، جزیره ای که هنگام مد جزیره هست و هنگام جذر شبه جزیره و با ماشین میشه رفت داخل، راننده برامون از دلیل این اسم گفت که قدیما مردا که قهر می کردند شنا کنان می رفتند به جزیره و زناشون صبر می کردن تا آب پایین بره و بیان ناز شوهراشونو بکشن، و وقتی ممانعت سر سختانه خانم ها رو دید روایت دیگه ای نقل کرد که موج ها با ضربه به بدن جزیره این جزیره رو ناز می کنن!!!

به نظر من که اولی درست بود.
 خلاصه ما که رفتیم مد بود و نمی شد رفت داخل فقط چند تا عکس گرفتیم و حرکت کردیم سمت غار نمکی، راه زیادی بود البته به نظر من راهش هم جذاب بود و بهترینش این بود که تو راه مشاعره می کردیم ، نصف اتوبوس یک طرف و نصفه دیگه مقابل، البته عملا از نصفه جلو فقط من بودم و از اون طرف فقط سپیده خانوم که خوب البته از من خیلی آماده تر بود.
دیگه تو راه اعتراض های ملیحه خانوم شروع شد که کی گفت بیایم و کاش می خوابیدیم تو هتل و ... ولی وقتی زیبایی های غار نمکی رو دیدیم نظرشون عوض شد. تو غار کلی عکس گرفتیم و بعد دوربین رو دادیم به ملیحه خانوم که از ما بگیره، البته اونجا تاریکی مطلق بود و بعدا که عکس ها باز بینی شد معلوم شد نه من و نه راحله تو عکسایی که ملیحه خانوم گرفت نیستیم و شاید به زور بشه سایمون رو تو عکسا پیدا کنیم!!!

دیگه برگشتیم شهر و رفتیم شب های جزیره و بقیه هم اونجا بودند، عصر قرار بود با تور بریم گشت، اونجا بود که آقای مزدارانی یه نمه از خشونت روکردند و جوانک قرتی که مسئول تور بود رو فیتیله پیچ کردند (به خاطر ظاهر بد افراد و نوار غیر مجاز در هتل و امثال این) اینجا بود که دوباره یاد دوران دبیرستان افتادم و باز پاهام سست شد.
بعد از ناهار رفتیم هتل و از اونجا همه با تور حرکت کردیم (تور قشم) اول رفتیم دره ستاره ها ... ما که ستاره ندیدیم، در واقع ما رو زمین بودیم و دوروبرمون پر کوه بود از جنس صحرا، ظاهرا از بالا به صورت ستاره دیده میشه، کلی عکس گرفتیم، تو راه این دره هم روستایی بود که راننده می گفت هیچکس آشغال رو زمین نمی ریزه و اگه کسی بریزه سریع دیگران جمع می کنن، واقعا هم تمیز بود، اونجا بود که به پیشنهاد آقای زارع پور (اگه اشتباه نکنم) قرار شد یه آشغال بریزیم و بعدا بیایم ببینیم هست یا نه که هیچکس حاضر نشد اینکارو بکنه.
از اونجا رفتیم جزیره ناز، این بار موقع جذر بود و با ماشین تا دم جزیره رفتیم، پیاده شدیم، جای با صفایی بود، راننده اومد و طوطیا ها رو تو آب نشونمون داد البته سمی هستند و خاردار! دیگه اونجا ملت بزن برقص راه انداخته بودند و عشق ماشینا هم با ماشیناشون روی شن ها حرکات نمایشی می کردند. ما هم کلی عکس گرفتیم و البته مسئله جذاب تر خانواده دوست بودن آقای وکیلی بود، که خوب به جرات می تونم بگم کسی تو این چند روز ندید این 4 نفر لحظه ای از هم جدا بشن، (حالا همچین می گم انگار منو راحله دائم جدا بودیم!!
البته یه شب بود که من خوابیدم تو هتل و راحله با مامان و بابا رفتند خرید)
از اونجا رفتیم جنگل حرا، جنگلی که هنگام مد آب کاملا محو میشه (زیر آب میره) و موقع جذر دیده میشه، ما وسطای کار رفتیم (نه جذر کامل و نه مد کامل)، زیبا بود، هوا کم کم داشت تاریک میشد. 3 تا قایق موتوری گرفتیم و رفتیم و در دریاچه گشتیم. یادم رفته بود بگم که جزیره هنگام (محل تردد دلفین ها) به دلیل اینکه چند روز پیش یه عده اونجا غرق شده بودند بسته شده بود، و همه جا صحبت از غرق شدن اونا بود، وسطای آب که بودیم قایقمون خراب شد و خاموش شد، من و راحله و بابا و مامان و علی آقا و ملیحه خانوم بودیم، دیگه من خیلی سعی کردم که جو بدم که داریم میمیریم و این حرفا ولی کسی نترسید! به جز یک نفر (که اسم نمی برم) 
 تا برگشتیم دیگه تاریک شده بود، از اونجایی که ما خودمون یک مینی بوس یودیم، با راننده هماهنگ کردیم و قرار شد با تور بر نگردیم و با پرداخت هزینه اضافی بیشتر بمونیم، یه دوری تو بازار زدیم، بازاری های با معرفت داشت. یک جا منو راحله رفتیم و یک صدف قیمت کردیم، ولی نخواستیم بخریم که فروشنده اون صدف رو که شکسته بود البته به ما هدیه داد، بعدشم یک سالمشم چون دیگه تک مونده بود هدیه داد، یک فروشنده دیگه هم وقتی راحله صدف طراحی شدشو برداشت از دستش افتاد و شکست و پولشو با همون حساب نکرد و شکستشو به خودمون داد، البته خیلی اصرار کردیم ولی نگرفت، دمشون گرم.
از اونجا راه افتادیم به سمت هتل که قرار شد راننده یه رستوران خوب برای شام نگه داره ، یک رستوران کنار جاده نگه داشت هیچکس نبود ، ما هم که حدودا 20 نفر بودیم حدود 150 سیخ گوشت بزغاله سفارش دادیم، سیخی 1000 تومن بود اگه اشتباه نکنم ولی مردونه بود،  کم کم درست می کرد و میاورد و ما هم داغ داغ می خوردیم، خیلی حال داد. نفری حدود 8000 شد ولی حسابی سیر شدیم.  بعد از اون برگشتیم هتل و خوابیدیم.
فردا شد. راهپیمایی 22 بهمن بود، قرار بود خیلیا بیان ولی مثل اینکه پایه ترینشون خودم بودم، رفتم و به سخنرانی و شعار رسیدم. زیاد شلوغ نبود ولی خوب من با تهران مقایسه می کنم، قشم که کلا جمعیتی نداره. موقع برگشتن دیدم که علی آقا و آقای زارع پور تازه دارن راه میفتند که خوب خبر تموم شدن ته دیگارو بهشون دادم.

البته مامان و بابا قبل از من رفته بودند که خوب من اینو الان فهمیدم

دیگه از راه پیمایی برگشتم و حاضر شدیم و رفتیم با تور به سمت لنج، اونجا که رسیدیم آقای لیدر گفت که به جای لنج باید با قایق اتوبوسی بریم و پول اضافی هم باید بدیم، مادر خرج هم که حوصله کل کل نداشت داد! باز موقع سوار شدن قایق اتوبوسی یارو که چمدونارو می گرفت دوباره درخواست پول کرد، که دیگه شاکی شدیم، البته همه مسافرا پول رو می دادند و غر می زدند، ولی نوبت ما که شد راحله بهش گفت دزد که شاخ و دم نداره! (یه همچین حرفی) طرف هم بهش برخورد و پولمونو پس داد) بعد از مدتی رسیدیم به بندر عباس، هوا به شدت گرم و شرجی بود، تازه وسط بهمن! من نمی دونم اینا تو تابستون چی کار می کنن؟ رفتیم به سمت اتوبوس تور و سوار شدیم و حرکت کردیم به سمت فرودگاه که البته یه رستوران برای ناهار نگه داشت که تا غذا سفارش دادیم رفتیم تو یه اتاق ته رستوران نماز خوندیم، دو نفر دو نفر.
بعد از ناهار رفتیم فرودگاه و اونجا باز به لطف آقای توکلی بستنی خوردیم، البته من نخوردم (میل نداشتم).
کلا آقای توکلی خوش خوراکه، با ناهار همیشه آب میوه و آدامس می گرفت و میوه و ... خلاصه یه چیزی تو مایه های راحله، مطمئنم هیچکس اندازه راحله از این موضوع خوشحال نبود.
باز موقع تقسیم کارت پرواز آقای توکلی دو تا شماره جدا از هم به منو راحله داد !!! واقعا تصمیم داشت یه بار هم که شده جدائی مهدی از راحله رو اجرا کنه، البته بعدا دیدیم کنار هم هستیم (بعد از G حرف I اومده بود)
ما هم که خبر نداشتیم زود تر رفتیم و نشستیم جای آقای توکلی و خانومشون که کنار شیشه بود، البته بنده خدا وقتی رسید یه لبخندی زد، منم ادای کسایی رو در آوردم که می خوان بلند بشن و جاشونو عوض کنن که گفت نمی خواد، بشینین.
تو فرودگاه تهران از خودمون و ساک های اضافه شده عکس گرفتیم و نخود نخود هر که رود خانه خود


هر گونه تغییر بعد از انتشار متن امکان دارد، لذا در صورت دیدن ایراد به من اطلاع بدید، با رنگ قرمز مشخص می کنم که حقوق وبلاگی رعایت شده باشه

بابلسر

از خاصیت های ازدواج اینه که وبلاگ به جای ماهی یه بار هر سه ماه آپدیت میشه. البته بی انصافی نکنم همین الانشم به اصرار راحله دارم آپ می کنم
3 تا سفر رفتیم که از قدیمی ترش شروع می کنیم ...
به دعوت محمد (رجب) و عمه جون تصمیم گرفتیم بریم بابلسرویلای عمه جون ... نصف شب بعد از دیدن نیمه اول بازی بارسا به اصرار من راه افتادیم ... راحله به اندازه شش ماه آذوقه برداشته بود. از جاده هراز رفتیم . کم وبیش شلوغ بود، 31 شهریور خورده بود به یه تعطیلی و ...

بعد از اذان صبح رسیدیم و اهل خونه رو از خواب بیدار کردیم و نماز خوندیم وخوابیدیم. حدودای 9 بیدار شدیم. عمه جون ناهار درست کرده بود. راه افتادیم که بریم نمیدونم کجا .. ما با L90  بودیم و امیرحسین و هلیا و رجب و عمه جون با BMW که وسط راه یک دفعه مسیر عوض کردند و ما هم پشت سرشون که بعد از حدود 2 ساعت رسیدیم به آب پری ..

آبشار قشنگی و جاده قشنگ جنگلی. بعد از کلی عکس گرفتن و هوا تازه کردن راه افتادیم تایه جایی تو جنگل کنار جاده ناهار بخوریم... اینم بگم که محمد (رجب) هم به شدت اهل عکس گرفتن و این حرفاست و راحله هم از اینکه یکی مثل خودش همراهمونه و من دیگه نمی تونم بهش گیر بدم خوشحال ... یه جا تو جاده وایستادیم و کباب شامی های خوشمزه عمه جون رو خوردیم وبازم عکس و برگشتیم ... تو راه برگشت یک امامزاده بود که برای نماز و دشستشویی وایستادیم. اونجا هم دوربین بردیم و من و امیرحسین و رجب به امامزاده هم رحم نکردیم ..

اونقدر خندیدیم و عکسای در حال عبادت گرفتیم که مطمئنم امامزاده تا حالا همچین آدمایی ندیده بود.. البته بنده خدا هم حق داشت دیگه هر کی میاد دیدنش گریه و زاری و کلی درخواست... حالا بعد از هزار سال سه تا خوشحال به طورش خوردند.

اینم بگم که ترکیب ما سه تا ترکیب خوبی برای خندیدن و بی خیال شدن دنیاست.

دیگه شب رسیدیم و رفتیم کنار ساحل و لیزر بازی کردیم و عکس گرفتیم و برگشتیم ویلا و خوابیدیم

فردا صبح رفتیم دم دریا و بازم عکس و  گفتگو برای جت اسکی که البته به نتیجه نرسید... قبل از ظهر ما سه تا (رجب و امیرحسین و من) رفتیم دریا و 1 ساعتی تو آب بودیم و ناهار ویلا خوردیم که بازم زحمتش با عمه جون بود. عصر بازی لب دریا و چایی و بعدشم رفتیم تو شهر تا خانوما یه بازاری برن...
قبل از راه افتادن هنوز عمه جون تو ویلا بود که ما اومدیم پایین، محمد سوار L90 شد و امیرحسین هم BMW یه کورس حسابی با هم گذاشتند تو یه مسیر کمتر از 100 متر کورس یک به 2 گذاشتند و ملت هم جمع شدند و همه هم L90 رو تشویق می کردند که شاید باورتون نشه ولی L90  برد. تا می خواستیم از کورس مجدد فیلم بگیریم که عمه جون اومد پایین و ما هم قیافه هاممونو طبیعی کردیم مثل کسایی که هیج کار بدی نکردند و راه افتادیم.
این بار 6 نفری با L90 بدبخت رفتیم و تازه من راننده بودم و محمد و امیرحسین هم جلو . از اونجایی که در بسته نمیشد امیرحسین دستگیره رو گرفته بود و محمد هم که پاش جا نمی شد گذاشته بود جای راننده و از اونجایی که دیگه دنده در کنترل من نبود من فقط کلاج می گرفتم و میگفتم 2 که محمد دنده عوض می کرد. گاهی هم خودش تصمیم می گرفت. خلاصه اگه تصادف می کردیم یا می گرفتنمون یا می بردنمون زندان یا تیمارستان ... ولی حسابی خندیدم.
بعد از خرید خانم ها رفتیم شیر نارگیل و بستنی خوردیم، دفعه اول بود شیرنارگیل می خوردم. واقعا چسبید.
شام هم من امیرحسین رفتیم با BMW سنبوسه گرفتیم و اومدیم، یه وقت فکر نکنید ما دو تا جوون کاری به جز شام گرفتن کردیما.

شنبه صبح بعد از صبحانه خوردن راه افتادیم به سمت جنگل ( تو جاده نظامی) نزدیک قائم شهر. جوجه گرفتیم و رفتیم

اونجا کباب کردیم و کلی عکس با درختای قشنگ و عجیب و اومدیم برگردیم که .....

خوب اینجا باید اینو بگم که اون آذوقه 6 ماهه ما تو دو روز اول تموم شد. آخه محمد و امیرحسین ماشالله ماشالله تعارف که رد نمی کنند هیچی ... خلاصه اکثر آذوقه ها رو بعله ... خلاصه راحله هم که خوشحال از اینکه دیگه برای آذوفه زیاد بهش گیر نمیدم و ناراحت از اینکه هر چی داشتیم تموم شد چشمم به ته آب پرتقال بود که چند دقیقه برای دستشویی نگه داشتیم و وقتی برگشت متوجه شد تو همین فاصله محمد به سرعت وارد ماشینمون شده و همشو خورده و برگشته تو ماشنینشون. این شد که در یک اقدام انقلابی وارد BMW  شد و همه خوراکی های تو ماشینشون یا بخش بزرگشو برداشت و آورد و خلاصه ... الان اگه بشینی پای درد و دل محمد اینا از خوراکی هاشون که رفت می گن و درد دل راحله هم از خوراکی هامون که نیست شد. البته از اونجایی که حجم خوراکی هایی که از ما به یغما رفت بسیار زیادتر بود و بخش بزرگی از حق رو به راحله میدم.

تو همون جاده نظامی یه دریاچه بود که رفتیم کنارش عکس گرفتیم . جای قشنگی بود ولی بهش رسیدگی نشده بود.

عصر رسیدیم ویلا که من و محمد رفتیم بخوابیم . امیرحسین هم خانومارو برد بازار. البته ما هم نخوابیدیم و فیلم دیدیم. ساعتای 12 شب راه افتادیم به سمت تهران از جاده فیروزکوه برگشتیم.


مشهد

مشهد


إنا لله و إنا إلیه راجعون

ای کاش همیشه سفرها برای تفریح بود و خوشی. خبر فوت شوهر خاله ام (محمد آقای رضایی) برام غیر منتظره و دردناک بود (لطفا فاتحه ای براشون بفرستید).

شنبه ۲۵تیر 90 بود که این خبر ناراحت کننده رو شنیدیم، یکشنبه تشییع جنازه بود، می خواستم هر جور شده بریم، ولی ماشین رو به راه نبود، بلیط هم نه هواپیما و نه قطار نبود، نرفتیم، جمعه بعد مراسم هفتم مرحوم بود، که اینو دیگه با راحله و خواهر بزرگم (سمیه) و شوهر خواهرم (آقا حامد) تصمیم گرفتیم هر جور شده بریم، بلیط قطار و هواپیما به تعداد نبود ولی تو لیست انتظار حتما گیر میومد که با توجه به اینکه آقا حامد می خواست حتما به موقع برگرده ریسک نکردیم و با پرایدشون راه افتادیم (پنجشنبه ساعت 4:30 عصر) قرار بود جمعه صبح که رسیدیم حرم بریم و عصر هم مراسم و همون جمعه شب برگردیم که خوشبختانه آقا حامد شنبه رو مرخصی گرفت و قرار شد شنبه شب راه بیفتیم.

پنجشنبه عصر راه افتادیم ... یادم افتاد آخرین باری که با یک زوج با ماشینشون مسافرت رفتم 14 سال پیش دامادی برادرم علی بود (شیراز).  نشون به اون نشونی که تهران به شیراز رو فکر کنم 10 ساعته اومدیم و برگشتن که دیگه زهرا خانوم (زن داداشم) همراه علی بود بیشتر از 20 ساعت تو راه بودیم. رنجنامه اون سفر طولانیه فقط اینقدری بگم که 2 ساعت مونده به اذان مغرب کنار یه مسجد ایستادیم و تفاهم کردیم که چون خیلی تا اذان مونده مسجد بعدی نماز بخونیم.. فقط علی و زهرا خانوم گفتند چند قدم راه برن و برگردند.. شاید باورتون نشه ولی من و 2 تا از پسر عمه ها تو ماشین نشستیم .. 2 ساعت گذشت .. نمازامونو خوندیم .. بعدشم کلی منتظر موندیم که دیدیم دو نفر از دور خندان و خوشحال دارن میان به ما که رسیدند با یه لبخندی گفتند ببخشید! بازار بود یک کمی دور زدیم....

خوب چی شد یاد این سفر افتادم ؟ آهان این که ساعت 4:30 پنجشنبه راه افتادیم و 6:30 صبح جمعه رسیدیم مشهد یعنی 14 ساعت... اولین توقفمون سرخه بود که وقتی دیدم این زوج خوشحال رو فرشی انداختند که بشینن و استراحت کنند حساب کار دستم اومد که قراره تاریخ تکرار بشه...

شام دامغان خوردیم یک کم بعد از اون مسجد معروف تو خیابون اصلی غذای خوبی داشت و قیمت مناسب.. از دامغان به طرف شاهرود 20 کیلومتری رفته بودیم که آقا حامد گفت "فکر کنم موبایلمو تو رستوران جا گذاشتم  دور بزنیم" گفتیم بزار یه زنگ بزنیم ببینیم شاید تو ماشین افتاده که گفتند نه! مطمئنم جا گذاشتم .. ما هم موبایلامونو در آوردیم شروع کردیم به زنگ زدن، آقا حامد هم که مطمئن بود جا گذاشته به دور برگردون که رسیدیم پیچید و وسطای دور برگردون بود که صدای موبایل از تو داشبورد اومد. این شد که تو همون دور برگردون که در واقع یکطرفه بود دور زدند و برگشتند تو جاده شاهرود .. اعتراف می کنم تو زندگیم کمتر شده بود تو ماشین اینقدر بترسم.

خلاصه شاهرود رو رد کردیم ما سه نفر هم تو ماشین نیمه خواب و بیدار بودیم، رسیدیم میامی (75 کیلومتری سبزوار) که آقا حامد زد بغل و اومد پشت تریلی که پارک بود، پارک کنه من که چشمام نیمه باز بود دیدم سرعت ماشین داره کم میشه که بایسته ولی از یک متری تریلی به جای ایکه سرعت کم بشه زیاد شد و تو این نیم ثانیه هیچ کار نمیشد کرد جز اینکه صحنه رو ببینیم، سپر پراید که پایین تر از تریلی بود رفت زیر تریلی و کاپوت خورد به سپر طوری که سپر داغون شد و صدای پیس بلندی هم میومد که بعدا معلوم شد گاز کولر بوده .. طولانیش نکنم حدود 600 هزار تومن خرج ماشین شد، آقا حامد گفت یک لحظه پاش از رو ترمز لیز خورده (دمپایی پاش بود) البته بعدا اعتراف کرد که اونم مثل ما سه نفر خواب و بیدار بوده و احتمالا این هزینه 3 ثانیه خواب بوده.

راننده تریلی که تو ماشین خواب بود اصلا بیدار هم نشد .. که ما رفتیم بهش گفتیم به زور بیدار شد و گفت مهم نیست برید!!! خلاصه اس اونجا تا سبزوار من نشستم، نزدیکای سبزوار که شدیم راحله گفت بریم پمپ بنزین عموم بنزین بزنیم، گفتم بنزین پره! گفت خوب اونجا فضای سبز داره یه کم استراحت کنیم و دستشوییاش تمیزه و مغازه داره یک کم خوردنی بخریم و ... منم که می دونستم تقدیر اینه که بریم اونجا چیزی نگفتم و رفتیم، حالا قصد ندارم بگم دستشویی هاش ... فضای سبزشم یه طرف دیگه بود و ... خلاصه چند دقیقه ایستادیم و تا نیشابور سمیه نشست و از اونجا تا مشهد هم راحله، تا اولین ماشینی باشیم که از تهران تا مشهد هر 4 سرنشینش رانندگی کردند.

جمعه عصر رفتیم سر خاک و از اون طرف هم رفتیم خونه برادر مرحوم برای شام.

شنبه صبح رفتیم حرم (جاتون خالی) و ساعت 6 عصر راه افتادیم به طرف تهران.


نزدیکای نیشابور بودیم که بنزینمون داشت تموم میشد، می خواستیم بنزین بزنیم که راحله گفت بریم سبزوار پمپ بنزین عموم!!! بنزین می رسید تا سبزوار ولی سمیه و آقا حامد حساس! دیگه اونا هم که میدونستند بحث فایده ای نداره قبول کردند... 15 کیلومتری سبزوار چراغ بنزینشون روشن شد ... می شد حدس زد که چی تو دل آقا حامد می گذره.. خلاصه اونجا بنزین زدیم که عمو مهدی (عمو کوچیکه راحله) اومد و نزاشت حساب کنیم و کلی خجالتمون داد .. ما رو برد تو دفترشو هندونه و چای و نسکافه و آبمیوه و خلاصه حسابی تحویلمون گرفت و از پمپ بنزینش می گفت که 18 سال پیش افتتاح شده .. منم که یاد نگرفتم هر سوالیو نباید پرسید سریع پرسیدم مگه 18 سال پیش سبزوار راه ماشین رو داشته؟ که وقتی نگاه های عمو مهدی و راحله و آقا حامد رو دیدم فهمیدم که اکثریت سبزوارین و ....

خلاصه خدافظی کردیم و رفتیم تو شهر یه ساندویچی شام خوردیم و حرکت کردیم به سمت تهران.. هنوز 40 کیلومتر نرفته بودیم که ماشین شروع کرد به ریپ زدن یا به قول معروف سه کار کردن... وایستادیم یه کنار و سر شمع ها رو چک کردیم ولی درست نشد، (آخه تو مشهد هم همینطور شد و مشکل با سر شمع ها حل شد). خلاصه تصمیم بر این شد که برگردیم سبزوار و شب اونجا بمونیم تا صبح ماشین رو ببریم تعمیرگاه!این شد که راحله گفت بریم خونه عموم!!! گفتم خونه مادر آقا حامد (خاله جون ناهید) خالیه، از اونجایی که شک داشتند کلیدش همراهمون هست یا نه راحله گفت الان می خوابن و اگه کلید نداشته باشیم تا نخوابیدن خبر بدیم بهشون بهتره و ... که هر چی اصرار کردم زنگ نزن این وقت شب (ساعت 1 بود) گوش نکرد و شروع کرد به زنگ زدن... گفتم عموت 3 صبح میره والیبال الان حتما خوابه گفت خوب عمم!!! خلاصه هر کیو می گرفت یا موبایلش خاموش بود یا جواب نمی داد یا ... دختر عمه! دختر عمو! عمو! زن عمو! عمه! شوهر عمه! فکر می کنم تو اون  15 دقیقه به نصف سبزوار زنگ زد و اس ام اس که دیگه شاکی شدم گفتم بی خیال همه خوابند.. رفت تکیه کرد به در ( من و راحله عقب نشسته بودیم) فکر کردم قهر کرده .. سه چهار دقیقه که گذشت دقت کردم دیدم موبایلشو گرفته زیر شالش داره باز زنگ می زنه!!!! جل الخالق!

چشمامونو تیز کرده بودیم که دور برگردون رو از دست ندیم که یک دفعه دیدیم آقا حامد رفت تو شونه سمت چپ جاده ایستاد. همه داشتیم از ترس سکته می زدیم، که یک دفعه دور زد گفتم الانه که بره تو جاده شاخ به شاخ بشیم که همه داد زدیم نرو، بنده خدا هم گفت که نمی خواستم برم! و همونجا وایستاد ماشین هم خاموش شد و صدای سگ هم میومد خلاصه کنارمونم تقریبا دره مانند بود و نیم متر جلو تر می رفتیم میفتادیم، من که نفهمیدم هدف چی بود ولی اعتراف می کنم هرگر تو ماشین اینقدر نترسیده بودم، ماشینو استارت زدیم و دور زدیم و رفتیم جلوتر تا دوربرگردون.. منم خوشحال از اینکه این بار حوصله کرده بودم و موقع حرکت ایه الکرسی خونده بودم اونم سه بار!

رسیدیم دم در خونه خاله جون ناهید که همون لحظه ای که کلید خونه پیدا شد بالاخره موبایل راحله هم جواب داد، فکر کنم شوهر عمش بود که همونجا گفتم کلید پیدا شده و نمیریم، ساعت 2 نصف شب بود، حالا هی راحله اصرار می کرد هی من قبول نمی کردم، آخرشم ناراحت شد!

ماشینو بردیم تو حیاط که ظاهرا همونجا یه چیزی اتصالی کرد و بوی شدید لاستیک سوخته اومد و تقریبا Game Over  شدیم.

رفتیم تو دیدیم یه قفل جدید زدند به در .. ماشینم خراب این شد که آقا حامد هم زنگ زدند به شوهر خواهرشون و از خواب بیدارش کردند که بنده خدا کلیدو برداشت آورد .. (سبزواری ها هم با مرامند ها). خلاصه شب همونجا خوابیدیم و صبح پاشدم و صحنه زیبا و غیر منتظره دیدم! سفره پهن! صبحانه مفصل .. تخم مرغ آب پز نون تازه، پنیر، کره، مربا، یه لحظه فکر کردم خاله جون ناهید اومدند چون همیشه همینقدر مهمون نوازی می کنن که بعد متوجه شدم که پسر به مادر رفته و آقا حامد حسابی خجالتمون داده، خلاصه رفتم دستشویی که بیام صبحانه، دو دقیقه نگذشته بود که راحله در زد من حاضر شدم دارم میرم خونه عمه ام!!! حالا همیشه حاضر شدنش نیم ساعت طول می کشه ها! چجوری تو این دو دقیقه حاضر شد که تا من بیرون نیومدم بره ... جل المخلوق!!!

منم سریع اومدم بیرون که دیدم آماده رفتنه به زور راضیش کردم چمد لقمه صبحانه خورد و رفت که با تاکسی بره خونه عمه اش ! آقا حامد هم که رفته بود تعمیرگاه، منو سمیه صبحانه خوردیم و جمع کردیم که آقا حامد با خبر خوب درست شدن ماشین اومد، وسایل رو جمع کردیم که حرکت کنیم منو رسوندن دم خونه عمه راحله و سمیه و آقا حامد رفتند با فامیلای آقا حامد خدافظی کنن، حدود 10 دقیقه اونجا بودم که عمه خانوم اول می خواست منو بکشه که دیشب نیومدم خونشون ولی بعد که شرح ما وقع دادم خندیدند و فهمیدند داستان چی بوده ! حالا راحله چی تعریف کرده بود نمی دونم ! آخه بعضیا پیاز داغ هرچیزیو زیاد می کنن (حالا چرا به من نگاه می کنید؟)

نزدیکای ظهر رسیدیم شاهرود که مادام و موسیو خوشحال رفتند تو شهر و کنار پارک معروفش وایستادند و بازم فرش و بساط ... رفتیم وضو گرفتیم و نماز خوندیم (سالها بود دستشویی به این کثیفی ندیده بودیم، توصیه می کنم شاهرود برای دستشویی نگه ندارید. از اونجایی که تو این مسافرت کباب کوبیده زیاد خورده بودیم راحله داشت می گفت که من تا یکسال دیگه کوبیده نمی خورم .. همینجا بود که آقا حامد از دور با یه دیس غذا که حتما می تونید حدس بزنید چی بوده از راه رسید ... ناهار همونجا خوردیم و راه افتادیم. بعد از سمنان جاده فیروزکوه جدا میشد که اول جاده ایستادیم .. آب میوه خریدیم و خوردیم و راه افتادیم .. هنوز چند کیلومتر نرفته بودیم که راحله گفت برگردیم من عینکمو جای آب میوه ایه جا گذاشتم!!! هنوز همه داشتیم به هم نگاه می کردیم که گفت نه نه! اینجا کف ماشین افتاده! اینجا بود که تصمیم گرفتم یا قضیه موبایل آقا حامد که دامغان جا مونده بود رو ننویسم یا هر دورو بنویسم. سمنان تا فیروزکوه 55 کیلومتر جاده باریک و کمی تا قسمتی با صفا و دو طرفه هست که خوب این قسمت رو سمیه نشست ....    .....    .........................

نزدیکای فیروزکوه هم من نشستم تا خونه که خوب شلوغیای تهران که تقریبا دو ساعتی تو راه بودیم به من افتاد.

قصه ما به سر سید کلاغه به خونش نرسید ...

یک کمی طولانی شد و یک درس داشت .. اونم اینکه مسافرت 1 روزه اونم به جایی مثل مشهد (900 کیلومتر) هرگز با ماشین نرید.

= این متن ممکن است به پیشنهاد شما ویرایش شود.