بعد از اذان صبح رسیدیم و اهل خونه رو از خواب بیدار کردیم و نماز خوندیم وخوابیدیم. حدودای 9 بیدار شدیم. عمه جون ناهار درست کرده بود. راه افتادیم که بریم نمیدونم کجا .. ما با L90 بودیم و امیرحسین و هلیا و رجب و عمه جون با BMW که وسط راه یک دفعه مسیر عوض کردند و ما هم پشت سرشون که بعد از حدود 2 ساعت رسیدیم به آب پری ..
آبشار قشنگی و جاده قشنگ جنگلی. بعد از کلی عکس گرفتن و هوا تازه کردن راه افتادیم تایه جایی تو جنگل کنار جاده ناهار بخوریم... اینم بگم که محمد (رجب) هم به شدت اهل عکس گرفتن و این حرفاست و راحله هم از اینکه یکی مثل خودش همراهمونه و من دیگه نمی تونم بهش گیر بدم خوشحال ... یه جا تو جاده وایستادیم و کباب شامی های خوشمزه عمه جون رو خوردیم وبازم عکس و برگشتیم ... تو راه برگشت یک امامزاده بود که برای نماز و دشستشویی وایستادیم. اونجا هم دوربین بردیم و من و امیرحسین و رجب به امامزاده هم رحم نکردیم ..
اونقدر خندیدیم و عکسای در حال عبادت گرفتیم که مطمئنم امامزاده تا حالا همچین آدمایی ندیده بود.. البته بنده خدا هم حق داشت دیگه هر کی میاد دیدنش گریه و زاری و کلی درخواست... حالا بعد از هزار سال سه تا خوشحال به طورش خوردند.
اینم بگم که ترکیب ما سه تا ترکیب خوبی برای خندیدن و بی خیال شدن دنیاست.دیگه شب رسیدیم و رفتیم کنار ساحل و لیزر بازی کردیم و عکس گرفتیم و برگشتیم ویلا و خوابیدیم
فردا صبح رفتیم دم دریا و بازم عکس و گفتگو برای جت اسکی که البته به نتیجه نرسید... قبل از ظهر ما سه تا (رجب و امیرحسین و من) رفتیم دریا و 1 ساعتی تو آب بودیم و ناهار ویلا خوردیم که بازم زحمتش با عمه جون بود. عصر بازی لب دریا و چایی و بعدشم رفتیم تو شهر تا خانوما یه بازاری برن...شنبه صبح بعد از صبحانه خوردن راه افتادیم به سمت جنگل ( تو جاده نظامی) نزدیک قائم شهر. جوجه گرفتیم و رفتیم
اونجا کباب کردیم و کلی عکس با درختای قشنگ و عجیب و اومدیم برگردیم که .....
خوب اینجا باید اینو بگم که اون آذوقه 6 ماهه ما تو دو روز اول تموم شد. آخه محمد و امیرحسین ماشالله ماشالله تعارف که رد نمی کنند هیچی ... خلاصه اکثر آذوقه ها رو بعله ... خلاصه راحله هم که خوشحال از اینکه دیگه برای آذوفه زیاد بهش گیر نمیدم و ناراحت از اینکه هر چی داشتیم تموم شد چشمم به ته آب پرتقال بود که چند دقیقه برای دستشویی نگه داشتیم و وقتی برگشت متوجه شد تو همین فاصله محمد به سرعت وارد ماشینمون شده و همشو خورده و برگشته تو ماشنینشون. این شد که در یک اقدام انقلابی وارد BMW شد و همه خوراکی های تو ماشینشون یا بخش بزرگشو برداشت و آورد و خلاصه ... الان اگه بشینی پای درد و دل محمد اینا از خوراکی هاشون که رفت می گن و درد دل راحله هم از خوراکی هامون که نیست شد. البته از اونجایی که حجم خوراکی هایی که از ما به یغما رفت بسیار زیادتر بود و بخش بزرگی از حق رو به راحله میدم.تو همون جاده نظامی یه دریاچه بود که رفتیم کنارش عکس گرفتیم . جای قشنگی بود ولی بهش رسیدگی نشده بود.
عصر رسیدیم ویلا که من و محمد رفتیم بخوابیم . امیرحسین هم خانومارو برد بازار. البته ما هم نخوابیدیم و فیلم دیدیم. ساعتای 12 شب راه افتادیم به سمت تهران از جاده فیروزکوه برگشتیم.