بابلسر

از خاصیت های ازدواج اینه که وبلاگ به جای ماهی یه بار هر سه ماه آپدیت میشه. البته بی انصافی نکنم همین الانشم به اصرار راحله دارم آپ می کنم
3 تا سفر رفتیم که از قدیمی ترش شروع می کنیم ...
به دعوت محمد (رجب) و عمه جون تصمیم گرفتیم بریم بابلسرویلای عمه جون ... نصف شب بعد از دیدن نیمه اول بازی بارسا به اصرار من راه افتادیم ... راحله به اندازه شش ماه آذوقه برداشته بود. از جاده هراز رفتیم . کم وبیش شلوغ بود، 31 شهریور خورده بود به یه تعطیلی و ...

بعد از اذان صبح رسیدیم و اهل خونه رو از خواب بیدار کردیم و نماز خوندیم وخوابیدیم. حدودای 9 بیدار شدیم. عمه جون ناهار درست کرده بود. راه افتادیم که بریم نمیدونم کجا .. ما با L90  بودیم و امیرحسین و هلیا و رجب و عمه جون با BMW که وسط راه یک دفعه مسیر عوض کردند و ما هم پشت سرشون که بعد از حدود 2 ساعت رسیدیم به آب پری ..

آبشار قشنگی و جاده قشنگ جنگلی. بعد از کلی عکس گرفتن و هوا تازه کردن راه افتادیم تایه جایی تو جنگل کنار جاده ناهار بخوریم... اینم بگم که محمد (رجب) هم به شدت اهل عکس گرفتن و این حرفاست و راحله هم از اینکه یکی مثل خودش همراهمونه و من دیگه نمی تونم بهش گیر بدم خوشحال ... یه جا تو جاده وایستادیم و کباب شامی های خوشمزه عمه جون رو خوردیم وبازم عکس و برگشتیم ... تو راه برگشت یک امامزاده بود که برای نماز و دشستشویی وایستادیم. اونجا هم دوربین بردیم و من و امیرحسین و رجب به امامزاده هم رحم نکردیم ..

اونقدر خندیدیم و عکسای در حال عبادت گرفتیم که مطمئنم امامزاده تا حالا همچین آدمایی ندیده بود.. البته بنده خدا هم حق داشت دیگه هر کی میاد دیدنش گریه و زاری و کلی درخواست... حالا بعد از هزار سال سه تا خوشحال به طورش خوردند.

اینم بگم که ترکیب ما سه تا ترکیب خوبی برای خندیدن و بی خیال شدن دنیاست.

دیگه شب رسیدیم و رفتیم کنار ساحل و لیزر بازی کردیم و عکس گرفتیم و برگشتیم ویلا و خوابیدیم

فردا صبح رفتیم دم دریا و بازم عکس و  گفتگو برای جت اسکی که البته به نتیجه نرسید... قبل از ظهر ما سه تا (رجب و امیرحسین و من) رفتیم دریا و 1 ساعتی تو آب بودیم و ناهار ویلا خوردیم که بازم زحمتش با عمه جون بود. عصر بازی لب دریا و چایی و بعدشم رفتیم تو شهر تا خانوما یه بازاری برن...
قبل از راه افتادن هنوز عمه جون تو ویلا بود که ما اومدیم پایین، محمد سوار L90 شد و امیرحسین هم BMW یه کورس حسابی با هم گذاشتند تو یه مسیر کمتر از 100 متر کورس یک به 2 گذاشتند و ملت هم جمع شدند و همه هم L90 رو تشویق می کردند که شاید باورتون نشه ولی L90  برد. تا می خواستیم از کورس مجدد فیلم بگیریم که عمه جون اومد پایین و ما هم قیافه هاممونو طبیعی کردیم مثل کسایی که هیج کار بدی نکردند و راه افتادیم.
این بار 6 نفری با L90 بدبخت رفتیم و تازه من راننده بودم و محمد و امیرحسین هم جلو . از اونجایی که در بسته نمیشد امیرحسین دستگیره رو گرفته بود و محمد هم که پاش جا نمی شد گذاشته بود جای راننده و از اونجایی که دیگه دنده در کنترل من نبود من فقط کلاج می گرفتم و میگفتم 2 که محمد دنده عوض می کرد. گاهی هم خودش تصمیم می گرفت. خلاصه اگه تصادف می کردیم یا می گرفتنمون یا می بردنمون زندان یا تیمارستان ... ولی حسابی خندیدم.
بعد از خرید خانم ها رفتیم شیر نارگیل و بستنی خوردیم، دفعه اول بود شیرنارگیل می خوردم. واقعا چسبید.
شام هم من امیرحسین رفتیم با BMW سنبوسه گرفتیم و اومدیم، یه وقت فکر نکنید ما دو تا جوون کاری به جز شام گرفتن کردیما.

شنبه صبح بعد از صبحانه خوردن راه افتادیم به سمت جنگل ( تو جاده نظامی) نزدیک قائم شهر. جوجه گرفتیم و رفتیم

اونجا کباب کردیم و کلی عکس با درختای قشنگ و عجیب و اومدیم برگردیم که .....

خوب اینجا باید اینو بگم که اون آذوقه 6 ماهه ما تو دو روز اول تموم شد. آخه محمد و امیرحسین ماشالله ماشالله تعارف که رد نمی کنند هیچی ... خلاصه اکثر آذوقه ها رو بعله ... خلاصه راحله هم که خوشحال از اینکه دیگه برای آذوفه زیاد بهش گیر نمیدم و ناراحت از اینکه هر چی داشتیم تموم شد چشمم به ته آب پرتقال بود که چند دقیقه برای دستشویی نگه داشتیم و وقتی برگشت متوجه شد تو همین فاصله محمد به سرعت وارد ماشینمون شده و همشو خورده و برگشته تو ماشنینشون. این شد که در یک اقدام انقلابی وارد BMW  شد و همه خوراکی های تو ماشینشون یا بخش بزرگشو برداشت و آورد و خلاصه ... الان اگه بشینی پای درد و دل محمد اینا از خوراکی هاشون که رفت می گن و درد دل راحله هم از خوراکی هامون که نیست شد. البته از اونجایی که حجم خوراکی هایی که از ما به یغما رفت بسیار زیادتر بود و بخش بزرگی از حق رو به راحله میدم.

تو همون جاده نظامی یه دریاچه بود که رفتیم کنارش عکس گرفتیم . جای قشنگی بود ولی بهش رسیدگی نشده بود.

عصر رسیدیم ویلا که من و محمد رفتیم بخوابیم . امیرحسین هم خانومارو برد بازار. البته ما هم نخوابیدیم و فیلم دیدیم. ساعتای 12 شب راه افتادیم به سمت تهران از جاده فیروزکوه برگشتیم.