مشهد

مشهد


إنا لله و إنا إلیه راجعون

ای کاش همیشه سفرها برای تفریح بود و خوشی. خبر فوت شوهر خاله ام (محمد آقای رضایی) برام غیر منتظره و دردناک بود (لطفا فاتحه ای براشون بفرستید).

شنبه ۲۵تیر 90 بود که این خبر ناراحت کننده رو شنیدیم، یکشنبه تشییع جنازه بود، می خواستم هر جور شده بریم، ولی ماشین رو به راه نبود، بلیط هم نه هواپیما و نه قطار نبود، نرفتیم، جمعه بعد مراسم هفتم مرحوم بود، که اینو دیگه با راحله و خواهر بزرگم (سمیه) و شوهر خواهرم (آقا حامد) تصمیم گرفتیم هر جور شده بریم، بلیط قطار و هواپیما به تعداد نبود ولی تو لیست انتظار حتما گیر میومد که با توجه به اینکه آقا حامد می خواست حتما به موقع برگرده ریسک نکردیم و با پرایدشون راه افتادیم (پنجشنبه ساعت 4:30 عصر) قرار بود جمعه صبح که رسیدیم حرم بریم و عصر هم مراسم و همون جمعه شب برگردیم که خوشبختانه آقا حامد شنبه رو مرخصی گرفت و قرار شد شنبه شب راه بیفتیم.

پنجشنبه عصر راه افتادیم ... یادم افتاد آخرین باری که با یک زوج با ماشینشون مسافرت رفتم 14 سال پیش دامادی برادرم علی بود (شیراز).  نشون به اون نشونی که تهران به شیراز رو فکر کنم 10 ساعته اومدیم و برگشتن که دیگه زهرا خانوم (زن داداشم) همراه علی بود بیشتر از 20 ساعت تو راه بودیم. رنجنامه اون سفر طولانیه فقط اینقدری بگم که 2 ساعت مونده به اذان مغرب کنار یه مسجد ایستادیم و تفاهم کردیم که چون خیلی تا اذان مونده مسجد بعدی نماز بخونیم.. فقط علی و زهرا خانوم گفتند چند قدم راه برن و برگردند.. شاید باورتون نشه ولی من و 2 تا از پسر عمه ها تو ماشین نشستیم .. 2 ساعت گذشت .. نمازامونو خوندیم .. بعدشم کلی منتظر موندیم که دیدیم دو نفر از دور خندان و خوشحال دارن میان به ما که رسیدند با یه لبخندی گفتند ببخشید! بازار بود یک کمی دور زدیم....

خوب چی شد یاد این سفر افتادم ؟ آهان این که ساعت 4:30 پنجشنبه راه افتادیم و 6:30 صبح جمعه رسیدیم مشهد یعنی 14 ساعت... اولین توقفمون سرخه بود که وقتی دیدم این زوج خوشحال رو فرشی انداختند که بشینن و استراحت کنند حساب کار دستم اومد که قراره تاریخ تکرار بشه...

شام دامغان خوردیم یک کم بعد از اون مسجد معروف تو خیابون اصلی غذای خوبی داشت و قیمت مناسب.. از دامغان به طرف شاهرود 20 کیلومتری رفته بودیم که آقا حامد گفت "فکر کنم موبایلمو تو رستوران جا گذاشتم  دور بزنیم" گفتیم بزار یه زنگ بزنیم ببینیم شاید تو ماشین افتاده که گفتند نه! مطمئنم جا گذاشتم .. ما هم موبایلامونو در آوردیم شروع کردیم به زنگ زدن، آقا حامد هم که مطمئن بود جا گذاشته به دور برگردون که رسیدیم پیچید و وسطای دور برگردون بود که صدای موبایل از تو داشبورد اومد. این شد که تو همون دور برگردون که در واقع یکطرفه بود دور زدند و برگشتند تو جاده شاهرود .. اعتراف می کنم تو زندگیم کمتر شده بود تو ماشین اینقدر بترسم.

خلاصه شاهرود رو رد کردیم ما سه نفر هم تو ماشین نیمه خواب و بیدار بودیم، رسیدیم میامی (75 کیلومتری سبزوار) که آقا حامد زد بغل و اومد پشت تریلی که پارک بود، پارک کنه من که چشمام نیمه باز بود دیدم سرعت ماشین داره کم میشه که بایسته ولی از یک متری تریلی به جای ایکه سرعت کم بشه زیاد شد و تو این نیم ثانیه هیچ کار نمیشد کرد جز اینکه صحنه رو ببینیم، سپر پراید که پایین تر از تریلی بود رفت زیر تریلی و کاپوت خورد به سپر طوری که سپر داغون شد و صدای پیس بلندی هم میومد که بعدا معلوم شد گاز کولر بوده .. طولانیش نکنم حدود 600 هزار تومن خرج ماشین شد، آقا حامد گفت یک لحظه پاش از رو ترمز لیز خورده (دمپایی پاش بود) البته بعدا اعتراف کرد که اونم مثل ما سه نفر خواب و بیدار بوده و احتمالا این هزینه 3 ثانیه خواب بوده.

راننده تریلی که تو ماشین خواب بود اصلا بیدار هم نشد .. که ما رفتیم بهش گفتیم به زور بیدار شد و گفت مهم نیست برید!!! خلاصه اس اونجا تا سبزوار من نشستم، نزدیکای سبزوار که شدیم راحله گفت بریم پمپ بنزین عموم بنزین بزنیم، گفتم بنزین پره! گفت خوب اونجا فضای سبز داره یه کم استراحت کنیم و دستشوییاش تمیزه و مغازه داره یک کم خوردنی بخریم و ... منم که می دونستم تقدیر اینه که بریم اونجا چیزی نگفتم و رفتیم، حالا قصد ندارم بگم دستشویی هاش ... فضای سبزشم یه طرف دیگه بود و ... خلاصه چند دقیقه ایستادیم و تا نیشابور سمیه نشست و از اونجا تا مشهد هم راحله، تا اولین ماشینی باشیم که از تهران تا مشهد هر 4 سرنشینش رانندگی کردند.

جمعه عصر رفتیم سر خاک و از اون طرف هم رفتیم خونه برادر مرحوم برای شام.

شنبه صبح رفتیم حرم (جاتون خالی) و ساعت 6 عصر راه افتادیم به طرف تهران.


نزدیکای نیشابور بودیم که بنزینمون داشت تموم میشد، می خواستیم بنزین بزنیم که راحله گفت بریم سبزوار پمپ بنزین عموم!!! بنزین می رسید تا سبزوار ولی سمیه و آقا حامد حساس! دیگه اونا هم که میدونستند بحث فایده ای نداره قبول کردند... 15 کیلومتری سبزوار چراغ بنزینشون روشن شد ... می شد حدس زد که چی تو دل آقا حامد می گذره.. خلاصه اونجا بنزین زدیم که عمو مهدی (عمو کوچیکه راحله) اومد و نزاشت حساب کنیم و کلی خجالتمون داد .. ما رو برد تو دفترشو هندونه و چای و نسکافه و آبمیوه و خلاصه حسابی تحویلمون گرفت و از پمپ بنزینش می گفت که 18 سال پیش افتتاح شده .. منم که یاد نگرفتم هر سوالیو نباید پرسید سریع پرسیدم مگه 18 سال پیش سبزوار راه ماشین رو داشته؟ که وقتی نگاه های عمو مهدی و راحله و آقا حامد رو دیدم فهمیدم که اکثریت سبزوارین و ....

خلاصه خدافظی کردیم و رفتیم تو شهر یه ساندویچی شام خوردیم و حرکت کردیم به سمت تهران.. هنوز 40 کیلومتر نرفته بودیم که ماشین شروع کرد به ریپ زدن یا به قول معروف سه کار کردن... وایستادیم یه کنار و سر شمع ها رو چک کردیم ولی درست نشد، (آخه تو مشهد هم همینطور شد و مشکل با سر شمع ها حل شد). خلاصه تصمیم بر این شد که برگردیم سبزوار و شب اونجا بمونیم تا صبح ماشین رو ببریم تعمیرگاه!این شد که راحله گفت بریم خونه عموم!!! گفتم خونه مادر آقا حامد (خاله جون ناهید) خالیه، از اونجایی که شک داشتند کلیدش همراهمون هست یا نه راحله گفت الان می خوابن و اگه کلید نداشته باشیم تا نخوابیدن خبر بدیم بهشون بهتره و ... که هر چی اصرار کردم زنگ نزن این وقت شب (ساعت 1 بود) گوش نکرد و شروع کرد به زنگ زدن... گفتم عموت 3 صبح میره والیبال الان حتما خوابه گفت خوب عمم!!! خلاصه هر کیو می گرفت یا موبایلش خاموش بود یا جواب نمی داد یا ... دختر عمه! دختر عمو! عمو! زن عمو! عمه! شوهر عمه! فکر می کنم تو اون  15 دقیقه به نصف سبزوار زنگ زد و اس ام اس که دیگه شاکی شدم گفتم بی خیال همه خوابند.. رفت تکیه کرد به در ( من و راحله عقب نشسته بودیم) فکر کردم قهر کرده .. سه چهار دقیقه که گذشت دقت کردم دیدم موبایلشو گرفته زیر شالش داره باز زنگ می زنه!!!! جل الخالق!

چشمامونو تیز کرده بودیم که دور برگردون رو از دست ندیم که یک دفعه دیدیم آقا حامد رفت تو شونه سمت چپ جاده ایستاد. همه داشتیم از ترس سکته می زدیم، که یک دفعه دور زد گفتم الانه که بره تو جاده شاخ به شاخ بشیم که همه داد زدیم نرو، بنده خدا هم گفت که نمی خواستم برم! و همونجا وایستاد ماشین هم خاموش شد و صدای سگ هم میومد خلاصه کنارمونم تقریبا دره مانند بود و نیم متر جلو تر می رفتیم میفتادیم، من که نفهمیدم هدف چی بود ولی اعتراف می کنم هرگر تو ماشین اینقدر نترسیده بودم، ماشینو استارت زدیم و دور زدیم و رفتیم جلوتر تا دوربرگردون.. منم خوشحال از اینکه این بار حوصله کرده بودم و موقع حرکت ایه الکرسی خونده بودم اونم سه بار!

رسیدیم دم در خونه خاله جون ناهید که همون لحظه ای که کلید خونه پیدا شد بالاخره موبایل راحله هم جواب داد، فکر کنم شوهر عمش بود که همونجا گفتم کلید پیدا شده و نمیریم، ساعت 2 نصف شب بود، حالا هی راحله اصرار می کرد هی من قبول نمی کردم، آخرشم ناراحت شد!

ماشینو بردیم تو حیاط که ظاهرا همونجا یه چیزی اتصالی کرد و بوی شدید لاستیک سوخته اومد و تقریبا Game Over  شدیم.

رفتیم تو دیدیم یه قفل جدید زدند به در .. ماشینم خراب این شد که آقا حامد هم زنگ زدند به شوهر خواهرشون و از خواب بیدارش کردند که بنده خدا کلیدو برداشت آورد .. (سبزواری ها هم با مرامند ها). خلاصه شب همونجا خوابیدیم و صبح پاشدم و صحنه زیبا و غیر منتظره دیدم! سفره پهن! صبحانه مفصل .. تخم مرغ آب پز نون تازه، پنیر، کره، مربا، یه لحظه فکر کردم خاله جون ناهید اومدند چون همیشه همینقدر مهمون نوازی می کنن که بعد متوجه شدم که پسر به مادر رفته و آقا حامد حسابی خجالتمون داده، خلاصه رفتم دستشویی که بیام صبحانه، دو دقیقه نگذشته بود که راحله در زد من حاضر شدم دارم میرم خونه عمه ام!!! حالا همیشه حاضر شدنش نیم ساعت طول می کشه ها! چجوری تو این دو دقیقه حاضر شد که تا من بیرون نیومدم بره ... جل المخلوق!!!

منم سریع اومدم بیرون که دیدم آماده رفتنه به زور راضیش کردم چمد لقمه صبحانه خورد و رفت که با تاکسی بره خونه عمه اش ! آقا حامد هم که رفته بود تعمیرگاه، منو سمیه صبحانه خوردیم و جمع کردیم که آقا حامد با خبر خوب درست شدن ماشین اومد، وسایل رو جمع کردیم که حرکت کنیم منو رسوندن دم خونه عمه راحله و سمیه و آقا حامد رفتند با فامیلای آقا حامد خدافظی کنن، حدود 10 دقیقه اونجا بودم که عمه خانوم اول می خواست منو بکشه که دیشب نیومدم خونشون ولی بعد که شرح ما وقع دادم خندیدند و فهمیدند داستان چی بوده ! حالا راحله چی تعریف کرده بود نمی دونم ! آخه بعضیا پیاز داغ هرچیزیو زیاد می کنن (حالا چرا به من نگاه می کنید؟)

نزدیکای ظهر رسیدیم شاهرود که مادام و موسیو خوشحال رفتند تو شهر و کنار پارک معروفش وایستادند و بازم فرش و بساط ... رفتیم وضو گرفتیم و نماز خوندیم (سالها بود دستشویی به این کثیفی ندیده بودیم، توصیه می کنم شاهرود برای دستشویی نگه ندارید. از اونجایی که تو این مسافرت کباب کوبیده زیاد خورده بودیم راحله داشت می گفت که من تا یکسال دیگه کوبیده نمی خورم .. همینجا بود که آقا حامد از دور با یه دیس غذا که حتما می تونید حدس بزنید چی بوده از راه رسید ... ناهار همونجا خوردیم و راه افتادیم. بعد از سمنان جاده فیروزکوه جدا میشد که اول جاده ایستادیم .. آب میوه خریدیم و خوردیم و راه افتادیم .. هنوز چند کیلومتر نرفته بودیم که راحله گفت برگردیم من عینکمو جای آب میوه ایه جا گذاشتم!!! هنوز همه داشتیم به هم نگاه می کردیم که گفت نه نه! اینجا کف ماشین افتاده! اینجا بود که تصمیم گرفتم یا قضیه موبایل آقا حامد که دامغان جا مونده بود رو ننویسم یا هر دورو بنویسم. سمنان تا فیروزکوه 55 کیلومتر جاده باریک و کمی تا قسمتی با صفا و دو طرفه هست که خوب این قسمت رو سمیه نشست ....    .....    .........................

نزدیکای فیروزکوه هم من نشستم تا خونه که خوب شلوغیای تهران که تقریبا دو ساعتی تو راه بودیم به من افتاد.

قصه ما به سر سید کلاغه به خونش نرسید ...

یک کمی طولانی شد و یک درس داشت .. اونم اینکه مسافرت 1 روزه اونم به جایی مثل مشهد (900 کیلومتر) هرگز با ماشین نرید.

= این متن ممکن است به پیشنهاد شما ویرایش شود.